صفحه اصلي  |  تیزر های تبلیغاتی  | گزارش آگهی  |  سي دي كاتالوگ  | موزيك ويدئو  |  تجهيزات  |  درباره ما   | تماس با ما
Farafilm

 

به نام خدا
بر گرفته از كتاب علم عروض و قافيه - نوشته دكتر محمد شهري

صائب تبريزي :  

 

ميرزا عبدالرحيم معروف به صائب تبريزي از استادان شعر فارسي در عهد صفوي قرن يازدهم ، خانواده او اصلا تبريزي بودند ولي خودش اصفهاني است ، ولي هيچگاه خودش تبريز را نديد. صائب از اعقاب شمس الدين محمد مغربي است . پدرش از بازرگانان تبريز بود كه در عهد شاه عباس به اصفهان مهاجرت كرد و در اصفهان سكني گزيد. سال تولد صائب دقيقا مشخص نيست 1016 يا 1010 ، صائب در اصفهان تحصيلات خود را به اتمام رسانيد . عموي او شمس الدين تبريزي بوده است كه لقب شيرين قلم داشته و در نزد عموي خود به آموزش خط و فراگرفتن آن همت گماشت و او خط بسيار زيبايي داشت .
در روزگار جواني به مكه و مشهد سفر كرد ه است . در عهد نورالدين جهانگير پادشاه فارسي زبان هند به هندوستان مهاجرت كرد كه 7 سال طول كشيد . در سال 1034 شروع و تا آخر سال 1039 طول كشيد. در 6 سال مهاجرت پدرش به آگره آمد و از صائب خواست به خانه برگردد ، در سال 1039 به كشمير رفت و يكسال طول كشيد ، در سال 1040 به ايران بازگشت و به حضور شاه عباس دوم رسيد ، شاه عباس لقب ملك الشعرائي داد. خانه صائب محل رفت و آمد و اجتماع دوست داران شعر بود . صائب به سال 1081 در اصفهان درگذشت و در اصفهان در باغي كه به باغ آقا معروف است دفن گرديد.
يك بيت از روي غزلش را بر روي سنگ قبرش نوشتند.


در هيچ پرده نيست نباشد نواي تو         عالم پر است از تو و خالي است جاي تو
 

شيوه يا سبك خاص صائب در شعر شيوه تمثيل يا (اسلوب معادله ) دانستند . شعر او پر است از مضمون دقيق ، بيشترين حجم شعر او در قالب غزل سروده است . از ويژه گي هاي ديگر شعر صائب نكته هاي اخلاقي و اجتماعي است كه يه شعر او شكوه خاص بخشيده است .
صفحه 38 كتاب صائب تبريزي فرموده است :
فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن = بحر رمل مثمن محذوف
ياد رخسار تو را در دل نهان داريم ما در دل دوزخ بهشت جاودان داريم ما
در اين بيت بطور ضمني دل عاشق به دوزخ و ياد رخسار دوست به بهشت تشبيه شده است و از اين تشبيه بر مي آيد كه اين ياد ماندني است و هرگز از بين نمي رود. تشبيه دل عاشق به دوزخ حاوي نكته اي است در مورد رنج سوزش و تب و تاب دل ، البته اين مضمون كلي نيز مورد نظر صائب است كه خيال و تجسم تو در اين زندگي دوزخ آسا مايع آرامش خاطر و بهشت جاودان من بشمار مي رود.


در بهار ما خزانها چون حنا پوشيده است        گرچه در ظاهر بهار بي خزان داريم ما
 

اولا در رنگ سبز حنا سرخي پن است يعني ظاهر ما شاداب است ولي دل ما افسرده است ودر بهار ظاهر ما خزان باطن پنهان است . معني ديگر اين بيت اين است كه در بهار جواني و شادابي ما انسانها پيري و فنا مستطراست و نكته يا مضمون سوم يعني همچنانكه حنا خزان پيري و سفيدي مويي را در زير بهار كاذب سر سبزي و سياه مويي پوشيده مي دارد ، ظاهر آراسته ما نيز باطن دردناك و بيچاره ما را از انظار مي پوشاند.
 

نيست جان سخت ما از سختي دوران ملول         زندگاني چون هما از استخوان داريم ما
 

در اين بيت سه نكته وجود دارد. نكته اول نوعي موسيقي با تكرار حرف سين پديد آورده است كه در اصطلاح عربي به آن واج آرايي يا نغمه حروف مي گويند . نكته دوم روزي و قسمت پاكدلان و خردمندان معمولا سختي و بدبختي است . نكته سوم مردان بلند نظر هرگز از سختي ها و بدبختي ها دل آزارده و نا اميد نمي شوند.
 

در چنين راهي كه مردان توشه از دل كرده اند         ساده لوحي بين كه فكر آب و نان داريم ما
 

به دو علت، اول به علت قناعت و رقابت و تسليم عرفاني كه در آن است . دوم به علت ناپايداري خوشي ها و سختي ها و پوشالي بودن امور جهان آشنا هستند. معني اول يعني مردان خون و دل مي خورند . معني دوم يعني اهل دل و عارف هستند.


همت پيران دليل ماست هر جا مي رويم           قوت پرواز چون تيراز كمان داريم ما
 

همت دو معني دارد ، يكي يعني قصد و اراده و دوم يعني راهنما يا تابلو . در سايه توجه و عنايت پير است كه دشواري ها آسان و مشكلات بر طرف مي شود. و رسيدن به مقامات را براي سالك ممكن مي سازد ، همانگونه كه همت و اراده كمان است كه تير را به پرواز مي دهند . (اسلوب معادله )
اسلوب معادله يعني اينكه شاعر براي درك شعر يك مثال است .


قسمت ما چون كمان از صيد خود خميازه است         هر چه داريم از براي ديگران داريم ما
 

خميازه كشيدن در مصراع اول به ملال و حسرت هم ايهام دارد ، يعني همچنانكه كمان وسيله ي اصلي شكار محسوب مي شود ، از اين هنر جز كشيده شدن و بسته شدن يعني خميازه نصيب و قسمتي ندارد . (ما دانايان ، فاضلان روزگار) نيز همچونين هستيم يعني زحمت را مي كشيم و استفاده را ديگران مي برند.
 

چيست خاك تيره تا باشد تماشا گاه ما          سيرها در خويشتن چون آسمان داريم ما
 

خاك تيره يعني دنيا ناپايدار ، يعني اين جهان خاكي پست تر است از آن كه منظور نظر ومورد توجه ما باشد ( مرغ باغ ملكوتم نيم از عالم خاك ) . سير در خويش داشتن يعني سير و سفر ما باطني و دروني است . منظور اين است كه ما نيازي به سير و سلوك دروني آفاقي و ظاهري نداريم و همان سير و سلوك دروني براي ما كافي است . ( ممكن است سير در خويشتن داشتن اشاره اي به توجه به دل هم باشد) .
 

گرچه ميدانيم آخر بر سر افسانه ايم         پنبه ها در گوش از خواب گران داريم ما
 

برسر افسانه بودن يعني در گرو افسانه بودن معني بيت يعني با آنكه افسانه مي شويم و بالاخره مانند همه گذشتگان در ديباچه افسانه ها قرار مي گيريم و مي ميريم باز هم غافليم و از دنيا و از سرگذشت خود عبرت نمي گيريم .
 

گرچه غير از سايه ما را نيست ديگر ميوه اي           منت روي زمين بر باغبان داريم ما
 

اين بيت دو معني متضاد دارد . معني اول يعني با وجود بي ثمري ظاهري سايه داريم و ميوم ما سايه ماست به همين مناسبت به اندازه كل دنيا به گردن باغبان منت داريم و براي اين است كه منت ما به اندازه روي زمين است ، زيرا برهمه ي روي زمين سايه گسترده ايم يا هرچه در روي زمين باغ و گل سبزه مي رويد ا ز پرتوي سايه ي ما مي باشد ( معني مثبت ) .
معني دوم يعني با وجود بي ثمري و تاريكي دل مغروريم وبر مردم منت ها مي گذاريم ( معني منفي ).
گرچه « صائب» دست ما خاليست از نقد جهان چون جرس آوازه اي در كاروان داريم ما
يعني دست جرس خالي است ولي سر وصدا و آوازه اش از همه بيشتر است ، با وجود اينكه دست ما از نقد جهان خالي است و پولي نداريم از همه افراد مشهور تريم .


حافظ يكي از شاعران بدون نغز ايران است . و از اكابر گردن كشان شاعر ايران است . اجداد حافظ از كوپاي اصفهان بوده اند . حافظ در حدود سال 727 در شيراز بدنيا آمد . حافظ تحصيلاتش را در دو رشته انجام داد . يكي دانش شرعي و يكي دانش هاي ادبي ، حافظ تحصيلات خود را در علوم شرعي به كمال رسانيد و حافظ قرآن شد و تخلص حافظ هم از هم اينجا بود .
بر خلاف سعدي حافظ به سير و سفر علاقه اي نداشت . يكبار سلطان محمود دكني يك كشتي مخصوص براي حافظ فرستاد ، حافظ قبول كرد تا جزيره هرمز هم رفت . در آنجا وضع دريا را آشفته ديد . به بهانه خداحافظي از دوستش در هرمز غزلي براي شاه محمود دكني فرستاد .
 

دمي با غم به سر بردن        جهان يكسرنمي ارزد
به مي بفروش دلق م        ا كزين بهتر نمي ارزد
 

و از سفر باز ماند . حافظ داراي زن و بچه است . حافظ پيرو مذهب شافعي بوده است . بطوري كه قبل 907 همه سني بودند و بعد از 907 همه شيعه بودند .
حافظ از شاعران زمان خودش تقليد كرده و تحت تاثير آنها بوده است . حافظ از جمله شاعراني بود كه در زمان حيات خودش خيلي خوب به شهرت رسيد .
غزليات حافظ به 3 دسته تقسيم مي شود .
غزل هايي كه كاملا عرفاني بودند
غزل هايي كه كاملا غير عرفاني بودند
غزل هايي كه زمينه سياسي و اجتماعي داشتند
حافظ در سال 792 فوت كرد .
صفحه 38 كتاب : حافظ گفته است :
 

سينه مالامال دردست اي دريغا          مرهمي دل زتنهايي بجان آمد خدا را همدمي
 

مالامال : پر
درد: بلا و مصيبتي است كه از دوري حق (زمان فراق ) اين درد انگيزه تطهير و پاك شدن عارف از گناهان است گاهي در بعضي از متون درد با عشق برابري مي كند.
 

مرد را دردي اگر باشد خوش است             درد بيدري علاجش آتش است
 

(مجذوب تبريزي )
اي دريغا مرهمي : كاش مرهمي مي بود و درد من درماني مي داشت
بجان آمدن : از زندگي سير شدن - به نهايت طاقت و شكيبايي رسيدن
 

چشم آسايش كه دارد از سپهر تيزرو          ساقيا جامي به من ده تا بياسايم دمي
 

سپهر تيزرو : آسمان تيزگام چشم داشتن : توقع داشتن
معني اول – چه كسي توقع دارد كه سپهر تيزرو از رفتن بازماند و ساكن و آرام شود.
معني دوم – چه كسي انتظار دارد كه از گردش سپهر تيزرو به او آسايش و آرامش رسد وفلك بگذارد كه او آرام و قرار گيرد.
ساقي : شراب دار و دراين جا منظور مرشد ومراد است
منظور از مصراع دوم اين است كه در سايه راهنمايي ها و هدايت استاد ، عشق است كه آرامش خاطر حاصل مي شود.
 

زيركي را گفتم اين احوال بين ! خنديد و گفت           صعب روزي بو العجب كاري پريشان عالمي
 

صعب : سخت صعب روز : روزگار سخت – مشكل
بوالعجب كاري - كارشگفت انگيز
منظور از مصراع دوم اين است كه زمانه اي را كه در آن بسر مي بريم ، روزگار سخت و شگفت انگيز است .
 

سوختم در چاه صبر از بهر آن شمع چگل           شاه تركان فارغست از حال ما ، كو رستمي ؟
 

چگل نام يكي از قبائل ترك شرقي است و نيز نام يكي از شهرهاي معروف تركستان قديم كه مردم آن به زيبايي معروف بوده اند. اين شهر در حدود كاشغر (نزديك چين) است .
شمع چگل : استعاره از معشوق زيبا روي
منظور از شاه تركان افراسياب است . پادشاه ستمكار توران و پهلوان نامدار و بدخوي توران حريف و هماورد رستم كشنده سياوش كه سرانجام بدست نوه اش كيخسرو كشته شد . احتمالا در اين جا منظور شاه شجاع است كه از طرف مادر ترك بود و قسمتي از ارتش او نيز ترك بودند. رستم بزرگترين پهلوان حماسه ملي ايران فرزند زال و رودابه كه غالبا به صفت تهمتن (يعني دارنده تن نيرومند) در شاهنامه از او ياد مي شود . اين پهلوان خرد و دليري را باهم جمع داشت و سلطنت پادشاهان ايران به او باز بسته بود.
منظور از مصراع دوم اين است كه معشوق يا پادشاه به حال ما توجه اي ندارد كسي هم نيست كه به داد ما برسد و او را آگاه سازد.
 

در طريق عشقبازي امن و آسايش بلاست          ريش باد آن دل كه با درد تو خواهد مرهمي
 

عشق بازي : عشق ورزي
در اينجا منظور عشق عرفاني است . منظور از اين بيت اين است كه كساني كه وارد معقولات عشق عرفاني شده اند، نبايد به آرامش و آسايش فكر كنند.
 

اهل كام و ناز را در كوي رندي راه نيست         رهروي بايد جهانسوزي نه خامي بي غمي
 

كساني كه به كامراني و رفاه و آسايش مي انديشند. رندي در اينجا و بيشتر بيت هاي حافظ به معني آزادگي اصالت و حقيقت است . منظور شاعر اين است كه كساني كه به رفاه و آسايش مي انديشند نبايد انتظار داشت كه در شناخت حقيقت و مقامات علمي به مقام هاي بلندي برسند.
 

آدمي در عالم خاكي نمي آيد بدست            عالمي ديگر ببايد ساخت و زنو آدمي
 

اين بيت شكايت حافظ است از مردم روزگار خودش كه ناهنجاريهاي رايج در بين مردم را بيشتر از هنجارها مي ديده است .


خيز تا خاطر بدان ترك سمرقندي دهيم         كز نسيمش بوي جوي موليان آيد همي


برخي نوشته اند كه منظور از ترك سمرقندي تيمور است ، اما اين قول بعيد مي نمايد و نادرست است و مشكل بتوان باور داشت كه غزلي با اين حال و پر از عاطفه كه درد و ملال عرفاني در سرتاسر آن موج مي زند . شاعر ناگهان خاطر خود را به تيمور لنگ بدهد كه شيراز را به خاك و خون كشيد . زيرا در موارد ديگر حافظ او را صوفي دجال فعل و ملحد ناميده است . يقينا منظور از ترك سمرقندي در اين بيت رودكي است . كه مصراع دوم قصيده معروف او را در مصراع دوم خود تضمين كرده است . يعني بهتر است به رنج و اندوه زمانه نينديشيم ، و خاطر خود را به مطالعه شعر بويژه شرح زندگي كه سرشار از شادي است . جوي موليان گردشگاهي بوده است در بيرون شهر بخارا بسيار با صفا و زيبا كه پادشاهان ساماني در آنجا كاخ ها و بو ستانها ساخته بودند .
 

گريه حافظ چه سنجد پيش استغناي عشق          كاندرين طوفان نمايد هفت دريا شبنمي
 

چه سنجد : قابل مقايسه نيست استغناي : بي نيازي
هفت دريا : كه در ادبيات قديم فارسي بسيار آمده است منظور آب است كه قدما تصور مي كردند . هفت اقيانوس آبهاي روي زمين را تشكيل مي دهد. ناله و زاري سالك عاشق در برابر بي نيازي عشق يا معشوق قابل مقايسه نيست و بسيار ناچيز است ، همانطور كه طوفان هفت دريا در برابر طوفان عشق ناچيز به نظر مي رسد.
صفحه 39 كتاب: مولانا فرمود:
فاعلاتن فاعلاتن فاعلن = بحر رمل مسدس محذوف


در هوايت بيقرارم روز و شب                  سر زپايت بر ندارم روز و شب

روز و شب را همچو خود مجنون كنم        روز و شب را كي گذارم روز و شب

 

كي گذارم : ترك كردن – گذاشتن


جان و دل از عاشقان مي خواستند         جان و دل را مي سپارم روز و شب
تا نيابم آنچه در مغز منست               يك زماني سرنخارم روز و شب

 

سرنخارم : لحظه اي درنگ نمي كنم


تا كه عشقت مطربي آغاز كرد         گاه چنگم گاه تارم روز و شب


تا كه عشقت : زماني كه گرفتار عشق شدم ، اين هيجانهاي زيادي به من رو كرد و گرفتار شدم .


مي زني تو زخمه وبر مي رود       تا بگردون زير و زارم روز و شب


زخمه : مضراب زير : صداي نازك پست
تو : معني عشق زار : صداي ضعيف


ساقيي كردي بشر را چل صبوح       زان خمير اندر خمارم روز و شب


اين معروف است كه جسد آدم چهل روز طول كشيد تا روح در او دميده شد ، منظور شاعر از اين بيت اين است كه چهل روز عشق خود را وارد وجود انسان كردي و وجود من هنوز از آن عشق سرمست و سرانداز است .


اي مهار عاشقان در دست تو       در ميان اين قطارم روز و شب
مي كشم مستانه بارت بيخبر        همچو اشتر زير بارم روز و شب
تا بنگشايي به قندت روزه ام       تا قيامت روزه دارم روز وشب


تا زماني كه لطف و محبت تو شامل حال من نشود در وجود من تحولي ايجاد نشود.
چون ز خوان فضل روزه بشكنم عيد باشد روزگارم روز و شب
وقتي كه لطف تو شامل حال من شد روزگار من خوش مي شود.
جان روز و جان شب اي جان تو انتظارم انتظارم روز و شب
تا بسالي نيستم موقوف عيد با مه تو عيدوارم روز و شب
يعني عاشقان واقعي براي جشن و سرور منتظر عيد نمي شود و هر روز براي آنها به منزله عيد است .
زان شبي كه وعده كردي روز وصل روز و شب را مي شمارم روز وشب
بس كه كشت مهر جانم تشنه است زابر ديده اشك بارم روز و شب
از بس كه جان من تشنه محبت توست ، هر لحظه در دوري تو گريه مي كنم .
مولانا نسب اش به ابوبكر صديق مي رسد ، او از خاندان هاي فرهنگي خراسان است ، پدرش استاد بود او در سال 604 در بلخ بدنيا آمد . پدرش چون اختلافي با فخر رازي داشت و فخر تحت حمايت سلطان محمد خوارزمشاه بود ، عاقبت در لارنده و سپس در قونيه ساكن شد. قونيه در تركيه قرار دارد و 145 كيلومتر از آنكارا فاصله دارد. عطار اسرار نامه را به مولانا هديه داده است .مولانا در تمام نوشته هايش از عطار نام مي برد، و ارادت مولانا را به عطار مي رساند ، بسياري از داستانهاي مثنوي تحت تاثير مثنوي هاي عطار است . مولانا بعد از اينكه در قونيه ساكن مي شود تحصيلات مقدماتي را نزد پدرش فرار مي گيرد ، دوستان پدر مولانا بعد از فوت پدرش در سال 628 پست استادي را به مولانا ميدهند .
برهان الدين محقق ترمذي از ترمذ راه مي افتد براي ديدن پدر مولانا بهاءالدين ، اما بعد از سه ماه و بعد از فوت پدر مولانا به قونيه مي رسد و مولانا بسيار او را گرامي مي دارد و مقام استادي را به او مي دهد و تحصيلات تكميلي خود را پيش او گذرانيد . برهان الدين بين 7 تا 8 سال در قونيه بود ولي بعد به حلب رفت و مولانا را به حلب فرستاد تا تحصيلاتش را كامل كند . زندگي مولانا به همين ترتيب ادامه داشت تا 642 ولي برهان الدين در سال 638 فوت كرد . مولانا در سال 642 ملاقات با شمس الدين محمد تبريزي داشت (شيخ پرنده) اين ملاقاتزندگي مولانا را دگرگون مي كند ، تا اينكه اعلام مي دارد كه هيچ چيز نمي دانم بايستي دروس الهي را فرا گيرم .
مولانا تا قبل از ملاقات شمس يك بيت شعر هم نسروده بود ، 36 هزار بيت ديوان شمس و 26 هزار بيت مثنوي را بعد از ملاقات با شمس نوشت .
شمس الدين علي ابن ملك داد تبريزي (شيخ پرنده ) براي اينكه در يك جا ساكن نبوده است معروف به شيخ پرنده است . او به هر شهر كه مي رفت سراغ معروف ترين عالم شهر مي رفت و فقط يك سئوال مي كرد و علم خويش را بسته به جواب در اختيار قرار مي داد.
روزي شمس در كلاس مولانا حاضر مي شود و بعد از كلاس كتابهاي دانشجويان را به حوضي كه در همان محل درس مولانا بوده است مي اندازد ، بعدازظهر كه دانشجويان به كلاس مي آيند مي بينند كه كتابهايشان نيست ، همه به سوي شمس مي روند . شمس به مولانا مي گويد : همه كتابها را خواندم و همه علم قال بود ، سپس دست در حوض مي كند و همه كتابها را برداشته و كتابها را به هم مي زند و مي گويد اين علم حال است و مولانا مي گويد بايستي علم حال را فراگيرم . در پي اعتراض دانشجويان شمس از قونيه مي رود . ولي مولانا هم به سر كلاس نمي رود . ومي گويند اين امر موجب مي شود تا عده اي از دانشجويان به همراه پسر مولانا شمس را به قتل مي رسانند.
مولانا در ميانه سال 657 مثنوي را شروع مي كند . مولانا فقيه حنفي مذهب و مفتي بوده است در بين تمام شعراي ايران از لحاظ سواد مذهبي از همه سرتراست . او به پيروان مذاهب ديگر هم احترام مي گذاشت . در سال 672 مولانا فوت مي كند . مردم قونيه بطور خود جوش يك هفته عزادار بودند و تا چهل روز بر سردر خانه هاي قونيه پارچه هاي سياه رنگ نصب بود.
منطق الطير عطار و مثنوي اثر جاويدان جلال الدين محمد لر همين وزن سروده شده است . اينك ابياتي از اين كتاب شريف نقل مي شود.
صفحه 40 كتاب :
اتحاد يار با ياران خوش است پاي معني گير صورت سركش است
اتحاد = يكسان بودن - يكي بودن در زيان . منظور صوفيان به اين معني است كه همه موجودات به وجود حق موجودند و جلوه هاي ظهور يك حقيقت هستند . بنده تا هنگامي كه اسير عالم صورت و ظاهر است ، اين حقيقت واحد را نمي شناسد . و تا اين صورت سركش رام او نشود و تا زندگي مادي از از چشم او نيافتد عالم معنا و حقيقت غيب را درك نمي كند . به همين دلبل است كه مولانا اتحاد واقعي را اتحاد معنوي مي داند ، نه اتحاد صوري .
صورت سركش گدازان كن به رنج تا ببيني زير او وحدت چو گنج
ظاهر سركش را با رياضت و عبادت از ميان بردار تا در زير آن يگانگي و يكي بودن را (نه يكي شدن ) را ببيني همچنانكه در زير خاك گنج را مي بيني . منظور مولانا اين است كه تمام خصومتها و تعصبات ديني از دل بستگي به صورت پديد آمده است . كه اگر آنها را رها كنيم خواهيم ديد كه انبياء و اوليا از يكديگر جداگانه و بيگانه نيستند و همه جلوه هاي يك حقيقت هستند . در اين صورت است كه جامعه بشري در نتيجه اتحاد و هم قدمي غرق در لذت و شادي خواهد شد.
نكته ها چون تيغ پولادست تيز گر نداري تو سپر وا پس گريز
پيش اين الماس بي اسپر ميا كز بريدن تيغ را نبود حيا
نكته هاي دقيق بحث وحدت و اتحاد مانند شمشير تيز و پولادين است كه اگر كسي ظرفيت ادراك آن را نداشته باشد، نبايد در پي يافتن چنين نكته هايي باشد و نبايد وارد اين مباحث بشود . (الماس مجازا به معني شمشير تيز است و گرنه نابود مي شود و به مقصد نمي رسد)
آنچه با معني ست خود پيدا شود و آنچه پوسيده ست آن رسوا شود
روحي كه به كسب صفات نيك پرداخته و به كمال رسيده آشكار خواهد شد و جاودانه خواهد گشت و در غير اين صورت رسوا خواهد شد . ( پوسيده نمادي است براي روح كمال نيافته )‌
رو به معني كوش اي صورت پرست زانكه معني بر تن صورت ، پرست
همنشين اهل معني باش تا هم عطا يابي و هم باشي فتا
معني جنبه معنوي و روحاني هستي است كه براي تن و جنبه مادي آن مانند بال و پر است و انسان را ياري مي كند تا مراتب كمال پرواز كند و همواره بالاتر برود و اين مطلب هنگامي حاصل مي شود كه كساني كه در شمار اهل معني نيستند با اهل معني همنشين بشوند و از راهنمايي آنان بهره بگيرند . به عبارت ديگر تا زماني كه از مردان بزرگ و اهل معني استفاده نبريم در شمار جوانمردان به حساب نخواهيم آمد .
جان بي معني درين تن بي خلاف هست همچو تيغ چوبين در غلاف
تا غلاف اندر بود با قيمت است چون برون شد سوختن را آلت است
جان نا آشنا به معنويت (‌جان بي معني ) مانند شمشيري است كه از چوب تراشيده باشند كه با آن نمي توان جنگيد ، هرچند در ظاهر شمشير است ، در حمله و دفاع به هيچ كاري نمي آيد و همين كه آن را از غلاف بيرون بكشند نا كارآيي آن معلوم و مشخص مي شود و به درد سوختن مي خورد. ( بي خلاف - بدون شك - بدون مخالفت )
تيغ چوبين را مبر در كارزار بنگر اول تا نگردد كار ، زار
گر بود چوبين برو ديگر طلب ور بود الماس پيش آ ، با طرب
روح ناپخته و نا آشنا به معنويت مانند تيغ چوبين است كه تو را در پيشگاه حق موفق و سربلند نخواهد كرد ، بنابر اين تلاش كن تا روح خود را تربيت كني تا كار تو زار نشود . ( پيش آ با طرب ) كنايه از اينكه با اميد به موفقيت پيش بيا و جنگ را آغاز كن .
تيغ در زراد خانه ي اولياست ديدن ايشان شما را كيمياست
زراد خانه = كارگاه اسلحه سازي
منظور از اين بيت اين است كه همنشيني با پيران و مشايخ طريقت وجود ناقص را كامل مي كند.
جمله دانيان همين گفته همين هست دانا رحمه للعالمين
منظور از رحمت در اين بيت هدايت خلق در امور ديني و معنوي است و مردان خدا رحمت و بخشايش آسماني هستند كه موجودات ضعيفي مانند ما بر اثر همنشيني با آنان به ارزش واقعي خود پي مي برند.
گر اناري مي خري خندان بخر تا دهد خنده ز دانه ي او خبر
انار خندان = انار رسيده
كه پوست آن از پري بر خود شكافته باشد ، در اين بيت مولانا مي گويد براي تربيت درست در دامن پيري بزن كه مجاهده ظاهرش دليل مشاهده باطنش باشد و سوز سخنش نمودار سوختگي دلش باشد . (بنا بر اين انار خندان در اين بيت نمادي است براي مردان كامل در برابر مشايخ فريبكار دنيا پرست )
اي مبارك خنده اش ، كو از دهان مي نمايد دل ، چو در از درج جان
در = مرواريد درج = صندوقچه جواهر
اين بيت اشاره دارد به مرد كامل و آشنا به معني كه ظاهرش از درون حكايت دارد و از صندوقچه جانش دلش را مي توان ديد كه مانند مرواريد مي درخشد .
نا مبارك خنده آن لاله بود كز دهان او سياهي دل نمود
يعني لاله هم خندان است ، اما چون از دهانش سياهي دلش آشكار است معلوم است كه خنده اش واقعي نيست ( اشاره به پيراني كه به كمال نرسيده اند و ظاهري فريبنده دارند.)
نار خندان ، باغ را خندان كند صحبت مردانت از مردان كند
گر تو سنگ صخره و مرمر شوي چون به صاحبدل رسي گوهر شوي
همنشيني با مردان كامل و حقيقت جو تو را به كمال مي رساند . انسان فقط زماني به كمال مي رسد و تربيت مي يابد كه استادي راه يافته او را راهنمايي كند .
مهر پاكان در ميان جانشان دل مده الا به مهر دلخوشان
پاكان و دلخوشان در اين بيت اشاره است به مردان راه يافته و عرفاي كامل .
كوي نوميدي مرو ، اوميدهاست سوي تاريكي مرو ، خورشيد هاست
خورشيدها ، استعاره است از مردان حق
دل تو را در كوي اهل دل كشد تن تو را در حبس آب و گل كشد
اهل دل = مردان راه يافته
اگر به جنبه احساس و معنوي خود توجه داشته باشيد مردان حق را پيدا مي كنيم . ولي اگر خواستهاي تو خواستهاي جسماني باشد ، در اين خواستها سقوط مي كني .
هين ، غذاي دل بده از همدلي رو بجو اقبال را از مقبلي
از ديدار مردان حق و همنشيني با آنان دل خود را غذا بده (غذا = معرفت الهي ) اقبال و خوشبختي را بايد از افراد خوشبخت جستجو كرد .
اين غزل يكي از بهترين غزليات حافظ است كه شناخت حافظ را به خداوند نشان مي دهد.
صفحه 43 كتاب :
در ازل پرتو حسنت زتجلي دم زد عشق پيدا شد و آتش بهمه عالم زد
ازل = زمان بي آغاز ، نامي است از نامهاي خداوند حسنت = حسن الهي
عرفا با توجه به حديث نبوي مي گويند ، خداوند زيبا است و زيبايي را دوست دارد.
تجلي = جلوه كردن ، آشكار شدن
منظور حافظ از تجلي در اينجا اين است كه چون پروردگار اراده فرمود كه از مرحله غيب به مرحله شناختگي برسي ، تجلي ذاتي يافت و گوشه هايي از ذات يكتا الهي در جله هاي وجود آشكار شد.
عشق = مهر ، دوستي
در اينجا منظور از عشق حب ذاتي پروردگار نسبت به خود و نسبت به مخلوقات است ، اين عشق از نظر عرفا علت آفرينش عالم است و هستي بر آن استوار است و تنها راه معرفت خداوند است . به عقيده حافظ و ساير عرفا عشق يا حركت و انگيزش عشق الهي وسيله آفرينش شد و عشق او به كل آفرينش جريان يافت .
اي پروردگار ازلي فروغ حسن و زيبايي تو آهنگ ظهور و جلوه گري كرد . از اين نمايش جمال عشق پديد آمد و چون عشق زاده حسن است ، جهان را در شور افكند و همه را در آتش خود سوخت .
جلوه اي كرد رخت ديد ملك عشق نداشت عين آتش شد ازين غيرت و برآدم زد
جلوه كردن = دلبري كردن - كرشمه نمودن غيرت = رشك ، حسد
غيرت در مورد حق تعالي اين است كه پروردگار عاشق و معشوق بالذات است . بدين سبب گناه شرك را نمي پذيرد.
ملك = فرشته
به اعتقاد عرفا كه حافظ نيز بارها به آن اشاره كرده با توجه به آيه 72 از سوره احزاب از موهبت عشق برخوردار است ، اما فرشته برخوردار نيست . يعني چون حسن و زيبايي الهي به جلوه در آمد و بر فرشتگان آسمان تابيد . آنان را براي امانت عشق الهي شايسته نديد ، لذا آتش غيرت الهي كه غير سوز است فرشتگان را ناديده گرفت زبانه كشيد و به خرمن آدم زد يعني آدم را عاشق خود كرد.
عقل مي خواست كز آن شعله چراغ افروزد برق غيرت بدرخشيد و جهان بر هم زد
در اين بيت تقابل عقل و عشق مطرح شده ، شاعر مي گويد عقل كه رقيب و دشمن عشق است ، مي خواست كه از آن شعله عشق مسب فيض كند و سودي ببرد ، اما برق غيرت و رشك كه عقل را نامحرم مي شمارد درخشان شد و جهان را دگرگون كرد.
مدعي خواست كه آيد بتماشاگه راز دست غيب آمد و برسينه نامحرم زد
مدعي استعاره براي عقل است ، زيرا در برابر عشق نامحرم است و راز الهي را نمي تواند درك كند. برخي گفته اند منظور از مدعي شيطان است .
تماشاگه راز = منظور شهود يا ديدني است كه بنياد عشق عرفاني دارد
دست غيب = منظور همان غيرت الهي
عقل مصلحت انديش به ادعاي رقابت با عشق خواست كه در معرض اسرار غيب گام بگذارد . دست پنهان حق نمايان شد و بر سينه خرد كوفت و او را دور كرد زيرا عقل نمي توانست راز دار غيب باشد.
ديگران قرعه قسمت همه بر عيش زدند دل غمديده ما بود كه هم بر غم زد
ديگران = كساني كه امانت عشق الهي را نپذيرفتند . اين بيت دو معني دارد.
معني اول : آنان كه امانت عشق را نپذيرفتند ، شادماني را انتخاب كردند . اما انسان كه عشق را پذيرفت ، هميشه با غم همراه خواهد بود .
معني دوم : جز دل محنت كشيده ما كه غم عشق را برگزيد در صف عاشقان بلكش درآمد . ديگران (يعني عقل گرايان ) بهره مطلوب خود را در زندگي خويش و آسوده جستن ( مقايسه عقل گرايان با عاشقان در اين بيت مطرح شده ).
جان علوي هوس چاه زنخدان تو داشت دست در حلقه آن زلف خم اند خم زد
جان علوي = روح پاك - روح قدسي چاه زنخدان = گودي چانه
و در اينجا استعاره از نقطه و جاذبه حسن
روح قدسي و جان پاك انسان كه خواستار وصال تو بود ، ناگزير در چنبر گيسوي دراز و شكن برشكن دست آويخت و از جهان بر ين جهان برتر به جهان پايين تر آمد و در دامن جمال الهي و عشق او آويخت . بعبارت ديگر يعني جان را در غالب تن براي عشق ورزي با تو آفريدند.
حافظ آنروز طرب نامه عشق تو نداشت كه قلم بر سر اسباب دل خرم زد
طرب نامه عشق = كتاب شادي عشق
حافظ آن زمان نامه ي شادي افزاي عشق تو را به نگارش در آورد و توانست بر مجموعه عشق عرفاني واقف شود كه بر آنچه سبب خرمي و شادماني دل در اين جهان مي شود ، خط بطلان كشيد و به غم عشق تو دل خوش كرد.
صفحه 43 كتاب حافظ گفته است :
اي نسيم سحر آرامگه يار كجاست منزل آن مه عاشق كش عيار كجاست
سحر = لحظه خاص عرفا است كه در آن گشايش و استجابت دعا صورت پذيرد، به همين دليل است كه شاعر نسيم سحر را مورد خطاب قرار مي دهد .
مه عاشق كش = معشوق عيار = آزاد ( در لغت به معني نيرنگ باز)
اين بيت آرايه تجاهل العارف دارد ( يعني شاعر مطلبي را مي داند ولي خودش را به ناداني مي زند)
شب تارست و ره وادي ايمن در پيش آتش طور كجا موعد ديدار كجاست
اين بيت اشاره دارد به داستان حضرت موسي منظور حافظ از اين بيت است كه راه رسيدن به حقيقت راه درازي است و براي رسيدن به آن نياز به استادي راه دان است .
هركه آمد به جهان نقش خرابي دارد در خرابات بگوييد كه هشيار كجاست
خرابي در اين بيت ايهام دارد ، يعني مستي و بي خبري ويراني و نابودي يعني هركس به دنيا بيايد مست و بي خبر است يا نشانه اي از نابودي و نيست شدن در او هست . مصراع دوم تاكيدي است بر مصراع اول و خرابات در مصراع دوم استعاره از دنيا است .
آنكس است اهل بشارت كه اشارت داند نكته ها هست بسي محرم اسرار كجاست
اشارت = خواندن راز – پي بردن به معاني و مضامين باريك وپنهاني
منظور حافظ آن است كه كسي زبان رمزي و استعاره ي عارفان از جمله خود حافظ را درك مي كند كه به كمال دست يافته باشد. نكته ها و راز و رمز حقايق در همه وجود دارد ، اما خام انديش ، تعصب و نكته گيري نمي گذارد كه انسانها به حقايق پي ببرند.
هر سر موي مرا با تو هزاران كارست ما كجاييم و ملامتگر بيكار كجاست
ملامت گر بيكار = شخصي بي خبر از عشق
منظور حافظ از اين بيت اين است كه ما با تمام وجود به معرفت پرورگار نيازمنديم ، اما خام انديشان ، متعصبان كه دقايق الهي و عرفاني را ادراك نمي كنند و نكته هاي هنري و عرفاني شعر حافظ را در نمي يابند اجازه نمي دهند كه در اين مورد بحث و بررسي كنيم .
باز پرسيد زگيسوي شكن در شكنش كاين دل غمزده سرگشته گرفتار كجاست
باز پرسيد دو معني دارد :
1 – دوباره بپرسيد 2 - مواخذه كنيد
ضمنا اين مضمون كه دل عاشق در چين و شكل ( در پيچ و تاب ) موي معشوق خانه دارد از مضامين رايج شعر فارسي مي باشد كه در شعر حافظ نيز بارها بكار رفته است .
عقل ديوانه شد آن سلسله مشكين كو دل زما گوشه گرفت ابروي دلدار كجاست
عقل عاشق به ديوانه شد ، زنجير گيسوي يار لازم است تا او را رام سازد و دل نيز عاشق شد اين دل به عنايت معشوق نيازمند است تا سرگشتگي عقل را با زنجير گيسوي معشوق (نمادي براي عنايت حق ) او را رام كند و سامان دهد.
ساقي و مطرب و مي جمله مهياست ولي عيش بي يار مهيا نشود يار كجاست
در بعضي از نوشته ها بجاي مهيا (مهنا) آمده است < همه چيز براي اسباب طرب آماده است اگر معشوق هم در كنار باشد كامل مي شود.
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج فكر معقول بفرما گل بي خار كجاست
چمن دهر = روزگار در روزگار خوبي ، شادي غم و رنج همه با هم هستند .
فعلاتن فعلاتن فعلن = بحر رمل مسدس مخبون محذوف
مولانا فرمود:
گر نخسپي شبكه جان چه شود ور نكوبي در هجران ، چه شود
ور بيار شبكي روز آري از براي دل ياران چه شود
كاف ( شبكي ) نشانه تحبيت (دوست داشتن ) است . (كاف ) در زبان فارسي بعضي مواقع معني كوچكي است ، گاهي نشانه تشبيه دارد ( مثل موشك ، سگگ) ، گاهي نشانه دلسوزي است (مثل طفلك ) ، گاهي نشانه تحقير است (مثل مردك ) ، در سبك خراساني از (كاف) استفاده زياد مي شود .
يك شب دوست داشتي اگر نخوابي چه شود.
ور دو ديده به تو روشن گردد كوري ديده شيطان چه شود
گر بر آري زدل بحر غبار چون كف موسي عمران چه شود
ور سليمان بر موران آيد تا شود مور سليمان چه شود
استعاره از داستان حضرت موسي است ، كنايه از اين است كه اگر نسبت به عاشق اگر عنايت معشوق شامل حال عاشق بشود سرتاسر عالم را زيبايي و فراواني قرار مي گيرد.
ور برويد زگل افشاني تو همه عالم گل و ريحان چه شود
آب حيوان كه در آن تاريكيست پر شود شهر و بيابان چه شود
ور زخوان كرم و نعمت تو زنده گردد دو سه مهمان چه شود
ور ز دلداري و جان بخشي تو جان بيابد دو سه بي جان چه شود
ور سواره سوي ميدان آيي تا شود سينه چو ميدان چه شود
روي چون ماهت اگر بنمايي تا رود زهره بميزان چه شود
بنمايي = نشان بدهي
در نظر قدما هنگامي كه زهره در برج ميزان ( برج هفتم ) باشد . نهايت خوشبختي و سعادت است شاعر مي گويد اگر روي ماهت را به ما نشان بده اي نهايت خوشبختي و سعادت نصيب ما مي شود.
آستين كرم ار افشاني تا ندريمگريبان چه شود
اگر محبت تو شامل حال بشود از شدت شادماني پيراهن بر تن پاره مي كنيم
ور بريزي قدحي مالامال بر سر وقت خماران چه شود
ور بپوشيم يكي خلعت نو ما غلامان ز تو سلطان چه شود
ور چو موسي تو بگيري چوبي تا شود چوب تو ثعبان چه شود
ثعبان = مار بزرگ ، اژدها
روبه لطف آر وز دشمن مشنو گر بجويي دل ايشان چه شود
بس كن اي دل زفغان جمع نشين گرنگويي تو پريشان چه شود
صفحه 44 كتاب:
شعر « عقاب » از شاهكارهاي شعر معاصر سروده دكتر پرويز ناتل خانلري است كه با استادي و هنرمندي تمام بر همين وزن سروده شده و ادر اينجا نقل مي شود.
شعر عقاب را در جواني موقعي كه دبير بوده است سروده و تا سال 1359 اين شعر در كتاب هاي دوران دبيرستان بوده است .
گشت غمناك دل و جان عقاب چو از و دور شد ايام شباب
ديدكش دور به انجام رسيد آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستي دل بر گيرد ره سوي كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ناچار كند دارويي جويد ودر كار كند
صبحگاهي ز پي چاره كند گشت بر باد سبك سير سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان ، بيم زده دل نگران شد پي بره نوزاد دوان
كبك در دامن خاري آويخت مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد دشت را خط غباري بكشيد
ليك صياد سر ديگر داشت صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره مرگ نه كاريست حقير زنده را دل نشود از جان سير
صيد هر روز به چنگ آمد زود مگر آن روز كه صياد نبود
ايام شباب = روزگار جواني كش = كه او را
دور به انجام رسيد = روزگارش به سر آمد باد سبك سير = باد تند – باد ملايم
كاهنگ = قصد مارپيچيد = مار از ترس به سوراخ رفت
دشت را خط غباري = غباري خط مانند سرتاسر دشت را فرا گرفت
سر ديگر = قصد ديگر چاره مرگ = داروي مرگ را نبايد كوچك شمرد .
چنگ آمد = بدست مي آيد
آشيان داشت در آن دامن دشت زاغكي زشت و بداندام و پلشت
سنگها از كف طفلان خورده جان ز صد گونه بلا در برده
سالها زيسته افزون ز شمار شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب ز آسمان سوي زمين شد بشتاب
گفت كاي ديده زما بس بيداد با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم اگر بگشايي بكنم هر چه تو مي فرمايي
گفت ما بنده درگاه توايم تا كه هستيم هوا خواه توايم
بنده آماده بود فرمان چيست جان به راه تو سپارم جان چيست
دل چو در خدمت تو شاد كنم ننگم آيد كه زجان ياد كنم
اين همه گفت ولي با دل خويش گفتگويي دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوي پنجه كنون از نيازست چنين زار و زبون
ليك ناگه چو غضبناك شود زو حساب من و جان پاك شود
دوستي را چو نباشد بنياد حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين راي گزيد پرزد و دور ترك جاي گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب كه مرا عمر حبابي است بر آب
راست است اينكه مرا تيزپرست ليك پرواز زمان تيز ترست
من گذشت بشتاب از در و دشت بشتاب ايام از من بگذشت
گرچه عمر از دل من سيري نيست مرگ ميآيد و تدبيري نيست
من و اين شهپر و اين شوكت و جاه عمرم از چيست بدين حد كوتاه
تو بدين قامت و بال ناساز به چه فن يافته اي عمر دراز
پدر از پدر خويش شنيد كه يكي زاغ سيه روي پليد
با دو صد حيله بهنگام شكار صد ره از چنگش كرده ست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت تا به منزلگه جاويد شتافت
ليك هنگام دم باز پسين چون تو بر شاخ شدي جايگزين
از سر حسرت با من فرمود كاين همان زاغ پليدست كه بود
عمر من نيز به يغما رفته ست يك گل از صد گل تو نشكفته ست
چيست سرمايه اين عمر دراز رازي اينجاست تو بگشا اين راز
زاغ گفت ار تو درين تدبيري عهد كن تا سخنم بپذيري
عمرتان گر كه پذيرد كم وكاست دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود آخر از اينهمه پرواز چه سود
پدر من كه پس از سيصد واند كان اندرز بد و دانش و پند
بارها گفت كه بر چرخ اثير بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاك وزند تن و جان را نرسانند گزند
هر چه از خاك شوي بالاتر باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاك آيت مرگ بود پيك هلاك
ما ار آن سال بسي يافته ايم كز بلندي رخ بر تافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردارست عمر مردار خوران بسيار ست
گند و مردار بهين درمانست چاره رنج تو زان آسانست
خيز و زين بيش ره چرخ مپوي طعمه خويش بر افلاك مجوي
ناودان جايگي سخت نكوست به ازان ، كنج حياط و لب جوست
من كه بس نكته نيكو دانم راه هر برزن و هر كو دانم
خانه اي در پس باغي دارم و اندر آن گوشه سراغي دارم
خوان گسترده الواني هست خوردنيهاي فراواني هست
آنچه زان زاغ چنين داد سراغ گند زاري بود اندر پس باغ
بوي بد رفته ازان تا ره دور معدن پشه ، مقام زنبور
نفرتش گشته بلاي دل و جان سوزش و كوري دو ديده ازان
آن دو همراه رسيدند از راه زاغ بر سفره خود كرد نگاه
گفت : خواني كه چنين الوانست لايق حضرت اين مهمان است
مي كنم شكر كه درويش نيم خجل از ما حضر خويش نيم
گفت و بنشست و بخورد از آن گند تا بياموزد از و مهمان پند
زاغ نماد آدمهايي است كه زندگي را دوست دارند و عقاب نماد انسانهاي آزاده است . در اين شعر فضا سازي شده است .
پلشت = پليد – نجست سنگها از كف طفلان = سنگ از بچه ها خورده
سالها زيسته = سالها با اين روشها زندگي كرد ورا = وي + را = و + او + را
گفت = عقاب گفت بيداد = ستم
با تو امروز = امروز با تو كار دارم هوا خواه = دوستدار
جان به = جان ما در مقابل تو ارزش ندارد كاين = كه اين
زبون = خوار غضبناك = خشمگين
حزم = احتياط راي گزيد = فكر كرد
زار و افسرده = پريشاني حبابي = كوتاه
تيز پرست = تيز پرواز پرواز زمان = زمان زودتر مي گذرد
من گذشتم = من از كوه و در و دشت گذشتم گرچه عمر از دل من = هرچند زندگي را دوست دارم
مرگ ميآيد و تدبيري = مرگ مي آيد و چاره اي نيست
شهپر = پر شاهانه شوكت = جمال
صد ره = صد بار ار = اگر
عهد كن = قبول كن چرخ اثير = كره زمين
بادها = بادي كه به كره زمين تاثير دارد بادها كز = بادهاي روي خاك
آيت = نشانه نشيب = پايين
مردار ست = مردهخور خيز = بلند شو
الواني = رنگارنگ نفرتش = چندش
سوزش = جشم مي سوخت حضر = حاضر
بنشست = نشست بياموزد = عقاب ياد بگيرد
عمر در اوج فلك برده بسر دم زده در نفس باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر به رهش بسته فلك طاق ظفر
سينه كبك و تزرو و تيهو تازه و گرم شده طعمه او
اينك افتاده برين لاشه و گند بايد از زاغ بياموزد پند
بوي گندش دل و جان تافته بود حال بيماري دق يافته بود
دلش از نفرت و بيماري ريش گيج شد بست دمي ديده خويش
يادش آمد كه برآن اوج سپهر هست پيروزي و زيبايي و مهر
فر و آزادي و فتح و ظفرست نفس خرم باد سحرست
ديده بگشود و به هر سو نگريست ديد گردش اثري زينهانيست
آنچه بود از همه سو خواري بود وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و برجست از جا گفت كاي يار ببخشاي مرا
سالها باش و بدين عيش بناز تو و مردار تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهماني گند و مردار تو را ارزاني
گر در او فلكم بايد مرد عمر در گند بسر نتوان برد
تذرو = قرقاول تيهو = حيواني شبيه كبك ولي از كبك كوچكتر است
شهپر شاه هوا اوج گرفت زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوي بالا شد و بالاتر شد راست با مهر فلك همسر شد
لحظه اي چند بر اين لوح كبود نقطه اي بود و سپس هيچ نبود
ناصر خسرو قبادياني ( ناصرابن خسرو قبادياني ) ناصر ملقب به حجت از شاعران بسيار توانا و بزرگ ايران و از گويندگان ايراني است ، در سال 394 در قباديان از توابع بلخ بدنيا آمده ، سرانجام در سال 481 در بمگان از توابع بدخشان درگذشت . ناصر خسرو از خانواده ثروتمندي بود و آب و ملكي فراوان داشت . او از كودكي به كسب علوم و ادبيات مشغول شد و در جواني به درگاه پادشاهان و اميران راه پيدا كرد . و در دربار كساني مانند محمود و مسعود غزنوي خدمت كرد و به مرتبه دبيري رسيد . وي عنوان اديب و دبير فاضل داشته و شاه او را (خواجه خطيب) خطاب كرد. ناصر خسرو ابتدا در بلخ كه پايتخت زمستاني غزنويان بود به دستگاه دولتي راه يافت و بعد از اينكه بدست سلجوقيان افتاد بر نفوذ و اعتبارش افزوده شد . پس از تصرف بلخ در سال 432 بوسيله سلجوقيان ، ناصر خسرو به مرو رفت كه مقر حكومت ابوسليمان چغري بيك سلجوقي بود و در آنجا مقام ديواني اداري را حفظ كرد. ولي اندك اندك دچار تغيير حال شد . و به فكر درك حقايق افتاد. و با علماي زمان خود به مباحثه پرداخت ، اما چون جواب سئوالات خود را نيافت به اين فكر افتاد كه سفر كند . بالاخره در سال 437 در پي خوابي كه ديد ، در گوزگانان (‌جوزجانان )‌ از شغل دولتي استعفاء داد و به قصد سفر مكه از خانه بيرون آمد . او 4 بار به مكه رفت . بدون ترديد ناصر خسرو را مي توان از شاعران بسيار توانا نام برد.
فعلاتن فعلاتن فعلاتن فع = بحر رمل مثمن مخبون مجحوف
صفحه 48 كتاب : ناصر خسرو قبادياني گفته است :
چند گويي كه چو ايام بهار آيد گل بيارايد و بادام ببار آيد
روي بستان را چون چهره دلبندان از شكوفه رخ و از سبزه عذار آيد
رو گلنار چو بزدايد قطره ي شب بلبل از گل به سلام گل نار آيد
زار وارست كنون بلبل و تا يكچند زاغ زار آيد و او زي گلزار آيد
گل سوار آيد بر مركب ياقوتين لاله در پيشش چون غاشيه دار آيد
باغ را از دي كافور نثار آمد چون بهار آيد لولوش نثار آيد
گل تبار و آل دارد همه مهرويان هر گهي كايد با آل و تبار آيد
بيد با باد بصلح آيد در بستان لاله با نرگس در بوس و كنار آيد
باغ ماننده گردون شود ايدون كش زهره از چرخ سحرگه به نظار آيد
اين چنين بيهده ها نيز مگو با من كه مرا از سخن بيهده عار آيد
شست بار آمده نوروز مرا مهمان جز همان نيست اگر ششصد بار آيد
هركه را شست ستمگر فلك آرايش باغ آراسته او را به چه كار آيد
سوي من خواب و خيال است جمال او گر به چشم تو همي نقش و نگار آيد
نعمت و شدت او از پس يكديگر حنظلش با شكر و با گل خار آيد
روز رخشنده كزو شاد شود مردم از پس انده و رنج شب تار آيد
فلك گردان شيريست رباينده كه همي هر شب زي ما به شكار آيد
هركه پيش آيدش از خلق بيو بارد گر صغار آيد و يا نيز كبار آيد
نه شود مانده و نه سير شوذ هرگز گر شكاريش يكي يا دو هزار آيد
گر عزيرست جهان و خوش ، زي نادان سوي من باري مي ناخوش و خوار آيد
هركسي را زجهان بهره او پيداست گرچه هر چيزي زين طبع چهار آيد
مي بكار آيد هر چيز بجاي خويش تري از آب و شخودن زشخار آيد
نرم و تر گردد و خوشخوار و گوارنده خار بي طعم چو در كام حمارآيد
سازگاري كن با دهر جفا پيشه كه بد و نيك زمانه بقطار آيد
گر بد آمدت گهي اكنون نيك آيد كز يكي چوب همي منبر و دار آيد
گه نيازت به حصار آيد و بند و در گاه عيبت ز در و بند و حصار آيد
گه سپاه آرد بر تو فلك داهي گه تو را مشفق و ياري ده و يار آيد
نبود هرگز عيبي چو هنر هر چند هنر زيد سوي عمر و عوار آيد
مر مرا گويي برخيز كه بد ديني صبر كن اكنون تا روز شمار آيد
گيسوي من بسوي من ند و ريحانست گر به چشم تو همي تافته مار آيد
شاخ پر بارم زي چشم بني زهرا پيش چشم تو همي بيد و چنار آيد
ور همي گويي من نيز مسلمانم مر تو را با من در دين چه فخار آيد
من تولا به علي دارم كز تيغش بر منافق شب و بر شيعه نهار آيد
فضل بر دود نداني كه بسي دارد نور اگر چند همي هر دو زنار آيد
دين سرايي ست بر آورده پيغمبر تا همه خلق بدو در بقرار آيد
خنك آن را كه به علم و به عمل هر شب به سراي اندر با فرش و ازار آيد
بستان = باغ - بوستان ازار = رخسار
دلبندان = زيبا رويان شكوفه = گونه - چهره
سبزه = رخسار معشوق قطره ي شب = قطره شبنم
گلنار = گل انار شبنم وقتي روي گل انار را پاك مي كند ، بلبل از روي گل بلند مي شود و به سلام گل انار مي آيد زاروار = اندوهگين - بيچاره
گل = منظور گل محمدي است - گل سرخ
مركب ياقوتين = اسب سرخ رنگ در اينجا منظور بوته پر از گل سرخ است
غاشيه دار = زين پوش اسب كه خادمان آن را حمل مي كردند و غاشيه داران پيش از شاه مي آمدند و اسب را مي آراستند
دي = زمستان كافور = برف
لولوش = باران آل و تبار = خانواده - همراهان
كش = زيبا - خوش نظار = نظاره – نگريستن به چيزي
بيهده = بيهوده هركه را شست = كسي كه پير شده بهار در نظر او جلوه اي ندارد
سوي من = يعني نقش و نگار باغ در نظر من خواب و خيالي پيش نيست و ارزشي ندارد
حنظلش = ميوه گياهي است بقايت تلخ
فلك گردان شيريست = آسمان مانند شيري آدم رباست كه هرشب به سوي ما مي آيد تا ما را با خود بربايد و ببرد
بيو بارد = فرو مي برد صغار = كو چكتران
كبار = بزرگتران مانده = خسته
زي نادان = در نظر نادان
طبع چهار = منظور عناصر چهار گانه ( آب ، آتش ، باد ،‌ خاك )‌ است كه قدما آن را منشاء همه چيز در جهان مي دانستند
شخودن = خراشيدن
شخار = قليايي كه از اشنان گرفته مي شود ( اشنان گياهي است تقريبا شبيه شوره است ، اشنان ماده اي است ماده اي است كه جهت صابون استفاده مي شود ، ماده ضد عفوني هم هست )
داهي = زيرك عوار = عيب
روز شمار = روز قيامت ند = نوعي عطر است ( گياهي خوشبو)
بني زهرا = فرزندان فاطمه زهرا (س)
من نيز مسلمانم = اگر تو مي گويي مسلمانم و من هم مي گويم مسلمانم
چه فخار = چه افتخاري كه به من فخر مي فروشي
تولا = دوستي نهار = روز
بر دود = منشاء نور و دود هر دو آتش است ، اما به نظر تو نور بر دود برتري ندارد
برآورده پيغمبر = دين را پيامبر آورده كه همه به آرامش برسند ، خوش بحال كسي كه با علم و عمل خويش وارد دين شود كه به آسايش و آرامش مي رسد
پروين اعتصامي زمينه بيشتر كارهايش تعليم و تربيت است . پروين از هشت سالگي سرودن شعر را آغاز كرده و بيشتر تحصيلات خود را نزد پدر آموخت . در 35 سالگي بر اثر بيماري حصبه درگذشت .
صفحه 49 كتاب : پروين اعتصامي گفته است :
كارها بود در اين كارگه اخضر ليك دوك تو نگرديد ازين بهتر
سراين رشته گرفتي و ندانستي كه هريمنش گرفتست سر ديگر
موجها كرده مكان در لب اين دريا شعله ها گشته نهان در دل اين مجمر
تو ندانم به چه اميد نهادستي كاله خويش در اين كشتي بي لنگر
پاي غفلت چه نهي بر دم اين كژدم دست شفقت چه كشي بر سر اين اژدر
به نگردد دگر آزرده اين پيكان بر نخيزد دگر افتاده اين خنجر
در شيطان در ننگست برآن منشين ره عصيان ره مرگست برآن مگذر
آشيانها به نمي ريخته اين باران خانمانها به دمي سوخته اين اخگر
آسياي تو شد افلاك و همي ترسم كه زگشتنش تو چون سرمه شوي آخر
مي روي مست زبيغوله و ميآيد با تو اين دزد فر يبنده غارتگر
سبك آن مرغ كه ننشست بدين پستي خنك آن ديده كه نغنود در ين بستر
شو وبر طوطي جان شكر عرفان ده ورنه بر پرد و گردد تبه اين شكر
بي خبر مي رود اين شبرو بي پروا ناگهان مي كشد اين گيتي دون پرور
هوشياري نبود در پي اين مستي جهد كن تا نخوري باده ازين ساغر
تو چنين بيخود و فكر تو چنين باطل كور را كور نشد هيچ گهي رهبر
چند چون پشه ز هر دست قفا خوردن چند چون مور به هر پاي فشاندن سر
همچو طاووس به گلزار حقيقت شو همچو سيمرغ سوي قاف ارادت پر
كشته حرص نياورد بر تقوا لشكر جهل نشد بهر كسي لشكر
چند با اهرمن تيره دلي همره نفسي نيز ره صدق و صفا بسپر
مردم پاك شو آنگاه به پاكان بين ديده حق بين كن و آنگاه به حق بنگر
چشم را به ز حقيقت نبود پرتو روح را به ز فضيلت نبود زيور
سخن از علم سماوات چه مي راني اي كه نشناخته اي باختر از خاور
هركه آزار روا داشت شد آزرده هركه چه كند در افتاد به چاه اندر
گر نخواهي كه رسد بر دلت آزاري بر دل خلق مزن بي سببي نشتر
مطلب روزي ننهاده كه با كوشش نخوري قسمت كس گر شوي اسكندر
از نكوخصلتي و بد گهري زين سان نخل پر ميوه و ناچيز بود عرعر
تو هم اي شاخ ، بري آر كه خوشتر شد زد و صد سرو ، يكي شاخك بار آور
چه شدي بسته اين محبس بي روزن چه شدي ساكن اين كنگره بي در
سر خود گير و ازين دام گريزان شو دل خود جوي و ازين مرحله بيرون بر
نسزد تشنه همي عمر بسر بردن به اميدي كه نمكزار شود كوثر
طلب ملك سليمان مكن از ديوان كه چو طفلت بفريبند به انگشتر
زنگ خود بيني از آيينه دل بزدا گرد آلودگي از چهره جان بستر
اي كه پويي ره اميد شب تيره باش چون رهروي آگاه ز جوي و جر
چون رود غيبت و هنگام حضور آيد تو چه داري كه توان برد بدان حضر
سود و سرمايه به يك بار تبه كردي نشدي باز هم آگاه زنفع و ضر
چون تو خود صاعقه خرمن خود گشتي چه همي بالي ازين توده خاكستر
نبرد هيچ بغير از سيهي با خود هركه ز انگشت فروشان طلبد عنبر
بيد خرما و تبرخون ندهد ميوه ديو طه و تبارك نكند از بر
خواجه آنست كه آزاده بود ، پروين با نو آنست كه باشد هنرش زيور
كارگه اخضر = كنايه از آسمان است دوك = وسيله نخريسي
وضع تو از اين كه هست بهتر نخواهد شد هريمنش = مخفف اهريمن بمعني شيطان
مجمر = آتش ران اين دريا و اين مجمر هردو كنايه است از دلبستگي به دنيا
نهادستي = نهاده اي – گذاشته اي كاله = مطاع – كالا
كژدم = عقرب اژدر = اژدها
منظور از اين دو دنيا است ، چرا عمر به غفلت بسر ميبري و اينقدر وابسته ي دنيا هستي
كسي كه به تير شيطان آزرده شود و به خنجر او زخمي گردد بهبود نمي يابد
منظور از باران و اخگر اعمال شيطاني است و منظور از بيت اين است كه روي آوردن به اعمال شسطاني هرچند اندك خانمان انسان را بر باد مي دهد و خانه او را خراب مي كند.
بيغوله = بيابان ، گوشه اي دور از آبادي
دزد فريبنده غارتگر كنايه از اعمال شيطاني ، منظور اين است كه گردش زمان تو را نابود مي كند.
خوش بحال مرغي كه در آستانه ي اين جهان سر تسليم فرو مي آورد ، خوش بحال چشمي كه از بازي روزگار غافل نشود و نخوابد.
برخيز و جانت را با شكر علم و معرفت بياآراي ، در غير اينصورت زندگي تو تباه مي شود.
شب رو = دزد
دون پرور = دزد – دون پرور كسي كه انسانهاي رذل را پرورش مي دهد.
جهد كن = تلاش كن تا دنيا تو را آلوده نكند
قفا خوردن = توسري - پشت سر خوردن ، كنايه از تسليم شدن
كسي كه حريص و آزمند نباشد پرهيزگار نمي شود و كسي كه نادان باشد در امان نمي ماند
پر = طي كردن
ابتدا وجود خودت را پاك كن آنگاه به پاكان نگاه كن تا بتواني آنها را درك كني
زحقيقت = سخن از علم سماوات – علم آسماني علم الهدي
هر كه آزار = اگر مي خواهي كه آزار به شما نرسانند به ديگكران آزار نرسان
عرعر اسم درختي است كه ميوه ندارد
چون نخل نيكو خصلت است پر ميوه است و چون عرعر بد گوهر و بد ذات و بد جنس است ، بي ميوه است منظور آنان است .
تو هم اي جوان علم بياموز ، زيرا يك شاخه ميوه دار از 200 سرو بي ميوه بهتر است و ارزش بيشتري دارد.
محبس بي روزن = زندان تاريك كنايه از دنيا است سرخود گير = دنبال كار خودت برو
طفل كنايه از نادان و بي علم است يا كسي كه ارزش علم و معرفت را نمي داند.
بزدا = پاك كن
ره اميد شب تيره = اگر در شب تاريك به اميد روز روشن راه مي روي بايد از پستي و بلندي راه آگاه باشي .
محضر = پيشگاه هنگام حضور = روز قيامت
سود و سرمايه = نفع وضرر – سود و زيان همي بالي = افتخار كردن
انگشت فروش = ذغال فروش از درخت بيد نبايد انتظار ميوه خرما و عناب داشت
تبر خون = عناب (شيلان ، چيلان ، تبرخون = عناب است )
ديو = شيطان منظور از طه و تبارك قرآن كريم است
خواجه = آقا بانو = خانم
آقا كسي است كه آزاده باشد و خانم واقعي كسي است كه هنرمند باشد.
صفحه 56 كتاب : صائب تبريزي گفته است :
مثا لهاي بحر هزج
مفاعلين مفاعلين مفاعلين مفاعلين = بحر هزج مثمن سالم
به آهي ميتوان از خود بر آوردن جهاني را كه يك رهبر بمنزل ميرساند كارواني را
اگر از حسن عالمگير او واقف شدي زاهد پرستيدي بجاي كعبه هرسنگ نشاني را
دل آئينه از شب خيز طوطي آب مي گردد نه آسانست صيح خويش كردن نكته داني را
تماشايي عيار نياز خوبان را چه ميداند كه نتوان بي كشيدن يافت زور هر كماني را
زپاس هيچ دل غافل مشو در عالم وحدت كه دارد در بغل هر غنچه اينجا گلستاني را
توكز نازك دلي از نكهت گل روي ميتابي چه لازم بر سر حرف آوري آتش زباني را
سبكساران بشور آيند از هر حرف بيمغزي بفرياد آورد اندك نسيمي نيستاني را
ندارد شكوه از اوضاع مردم ديده حق بين يوسف ميتوان بخشي جرم كارواني را
نباشد سركشي در طبع پيران گران تمكين بصد من زور بر دارد زجا طفلي كماني را
اگر در خواب بيهوشي گوشها صائب به حرفي ميتوان تقرير كردن داستاني را
بيت اول :
به آهي = بوسيله يك آه - با يك آه از خود بر آوردن = دگرگون ساختن به لرزه در آوردن
آه به اعتبار از خود دومعني دارد . معني اول - اگر از خود به جهان مربوط باشد يعني مي توان عالمي رابا يك آه متحول و دگرگون كرد .
معني دوم - با يك آه مي توان جهاني درد و عشق از سينه بر آورد و عشق وابستگي را با يك آه مي توان از سينه بيرون آورد و آن را خالي كرد.
بيت دوم :
سنگ نشان = سنگي كه در راهها براي نشان دادن و دانستن مسافت هاي منازل بين راه نصب مي كردند
زاهد خودبين = عالم قشري - عالم ظاهر بين قشر = پوستي - ظاهري - سطحي
زاهد خود بين از اين مسئله بي خبر است و نمي داند كه خدا در يكجا نيست ، بلكه همه جا هست و در دل هر ذره جلوه گر است ، اگر به اين مسئلهپي مي برد . سنگ راه را نيز مي پرستيد.
بيت سوم :
بسيار رنج و تكرارلازم است تا طوطي نكته دان كه برابر آينه قرار مي گيرد رام شود و صداي استاد را صداي هم جنس خود تصور كند و تكرار آغاز كند تا مقصود حاصل شود . (ممكن است منظور خود شاعر باشد)
بيت چهارم :
تماشايي = تماشاگر - نگرنده
تماشاگر بيكار و كسي كه داخل معركه نيست و از دور دستي بر آتش مي تابد عيار و تاثير ناز خوبان را نمي تواند بفهمد . همچنانكه زور كمان را بدون كشيدن زه آن نمي توان دريفات . يعني كساني كه ملامتگر عشقند بي خود ملامت مي كنند. صائب در جايي ديگري گفته است :
اي مصور صورت يار مرا بي نازكش چون بنازش مي رسي بگذار من خود مي كشم
مصور = نقاش
بيت پنجم :
پاس = راعيت حرمت و احترام عالم وحدت = عالم اتحاد – عالم معني
در عالم وحدت و يگانگي انساني از احترام و پاسداري هيچ دلي غافل مشو زيرا در اين بوستان آفرينش ودر بغل هر گلبرگ و غنچه اي جهاني و بوستاني نهفته است .
بيت ششم :
نكهت = بو
تو كه نازك دل هستي و تحمل بوي گل را نداري چه لزومي دارد كه شاعري آتش زبان مانند صائب را به سخن گفتن وا مي داري
بيت هفتم :
سبك سار = نادان ، جلف و تو خالي مثل ني (پوك)
افراد تو خالي و سبك سر از هر حرف كم مايه نيز دچار شور و شعف ميشوند همچنانكه نسيمي ضعيف نيستاني تو خالي را به فرياد مي آورد.
بيت هشتم :
معني اول – ديده حق بين همه جا در همه كس حق را مي بيند ، بدين ترتيب زشتي و بدي براي او مفهومي ندارد.
معني دوم - عاشقان حق از زشت كاري هاي مخلوقات او در مي گذرند . (با توجه به مصراع دوم معني دوم مناسب تر است )
بيت نهم :
سركش = هيجان – طغيان گران تمكين = گرانقدر - وزين
پيران و مردان گرانقدر طوري هستند كه در طبيعتشان طغيان و هيجان وجود ندارد ، چنانكه پهلوان بر خلاف طفل براي برداشتن وزنه سنگين هيچ زوري نمي زند.
بيت دهم :
علت اينكه اين همه تكرار و تلقين امتحانات و ارزشيابي بوجود آمده اين است كه گوشها در خواب بي هوش بوده و دلها را زنگ تعلقات تيره كرده است . وگرنه با اشاره اي مي شد همه چيز را آموخت .
صفحه 56 كتاب صائب تبريزي گفته است
به هر تردامني منماي آن آيينه رو را
مبادا زنگ خجلت سبز سازد حرف بدگو را
همان در پيش چشمش گرد خجلت بر جبين دارد
اگر در سرمه خوابانند صد شب چشم آهو را
نگارين مي شود از خون دلها دست سيمينش
دهد پرواز اگر با دست ، زلف عنبرين بو را
به اين شوخي كه من رو در گلستان تو آوردم
نگه دارد خدا از بوسه گرمم لب جو را
زرشك شانه در تابم كه با كوتاه دستيها
بصد آغوش در برمي كشد آن عنبرين مو را
همان زهر شكايت از لبم در وصل مي ريزد
شكر شيرين نمي سازد مذاق طفل بدخو را
عزايم خوان اگر خود را بسوزد جاي آن دارد
كه از يك شيشه مي تسخير كردم صد پريرورا
شراب چشم ليلي بدخمار ظالمي دارد
ازان پيوسته مجنون در نظر مي داشت آهو را
تو را صد بار گر بينم همان مشتاق ديدارم
تهي چشمي زگوهر كم نمي گردد ترازو را
ز صائب پرس احوال غزال معني وحشي
كه مجنون خوب مي داند زبان چشم آهو را
بيت اول :
تردامني = بدنام – فاسد
زنگ خجلت = بمناسبت آيينه و زنگ استفاده شده است . يعني همچنانكه آيينه زنگ مي زند يا انسان بر اثر شرم رنگ مي بازد و سرخ و زرد و كبود مي شود.
سبز شدن = به تحقق رسيدن ( رنگ زنگ معمولا سبز است )
از هم نشيني با تردامنان و بدنامان پرهيز كن و آيينه درخشان رخسار پاكت را به آدمهاي فاسد و فاسق منماي كه مبادا بر اثر حرف بدگويان يعني آنانكه پشت سر تو بد گويي مي كنند خداي ناكرده به كرسي بنشينند.
بيت دوم :
همان = همچنان – البته
البته در برابر چشم او چشم آهو كه به زيبايي مشهور است شرمسار و ناچيز است .
بيت سوم :
نگارين = دست حنا بسته
اگر با دست زلف خوشبوي خود را پريشان كند اين كار او همه دلها را خون مي كند.
بيت چهارم :
گلستان تو = رخسار تو شوخي = گستاخي – بي پروايي
لب جو = لب معشوق
با اين دليري و گستاخي كه من به رخسار تو روي آورده ام ، خداوند از بوسه هاي آتش ناك من كه قطعا لب جويبار اين كلستان را تفتيده و خشك خواهد كرد تو را نگهداري كنم ( ميدانيم كه خو جوي تر است و لب جوي خشك است ) يعني لب با بوسه من تبخال مي زند و تبخال نيز در طب قديم از حرارت بر مي خيزد.
بيت پنجم :
صد آغوش = منظور دندانه هاي شانه است .
باوجود اينكه دندانه هاي شانه كوتاه است . اين اجازه و توانايي را دارد كه زلف خوش بوي تو را در آغوش بكشد و من از اين موضوع در خشم و التهاب بسر مي برم .
بيت ششم :
من همانند طفلي بدخو هستم كه شكر مذاقش را شيرين نمي كند . چرا كه در عين وصال از ناراضي بودن دم مي زند و شكايت مي كند.
بيت هفتم :
عزايم = افسون – جادو
شيشه من در اينجا استعاره است از اشعار و انديشه هاي صائب .
اگر افسون گران و جادو گران خود را بسوزند و نابود كنند جاي آن دارد ، زيرا من به كمك طبع روان خويش توانستم معاني و مفاهيم غريب و دور از ذهن را رام كنم . و آنها را بصورت شعر جلوه گر سازم ( كاري كه حتي از جادو گران هم ساخته نيست )
بيت هشتم :
در اين بيت چشم ليلي به شراب تشبيه شده و ستمگر ساخته شده است ، به همين دليل است كه مجنون هميشه چشم آهو يا چشم معشوق را در نظر داشت .
بيت نهم :
تهي چشم = گرسنه ترازو (ترازو هيچ گاه چيزي را در خود نگه نمي دارد)
من اگر صدها بار تو را ببينم بازهم مشتاق ديدار تو هستم مانند ترازو كه اگر صدها خروار گوهر را بسنجد بازهم طلب و نيازش براي سنجيدن و وزن كردن باقي است .
بيت دهم :
غزال معني وحشي تشبيه است يعني معني از لحاظ دشواري و صعب الوصول بودن به غزال وحشي تشبيه شده است .همچنانكه مجنون زبان چشم آهوان را مي دانست و آهوان وحشي را رام خود ساخته بود . من نيز توانسته اممعاني و تركيب هاي دور افتاده و وحشي را رام خود سازم و معاني و مفاهيمي كه هنوز رام صيادان شعر و ادب نشده است ، آنها را در قالب ابياتي زيبا عرضه كنم .
صفحه 57 كتاب صائب تبريزي گفته است
رسانيدست حسن او بجاي بيوفايي را كه عشاق از خدا خواهند تقريب جدايي را
مرا سرگشته دارد چشم بي پروا نگاه او نگردد هيچ كس يارب هدف تير هوايي را
تويي كز آشنايان گردبرمي آوري ورنه رعايت مي كند دريا حقوق آشنايي را
شود چون شانه هر موبرتنش انگشت زنهاري اسير زلف او در خواب اگر بيند رهايي را
زمين ساده لوحان زود رنگ همنشين گيرد كه دارد گل زشبنم يادرسم بيوفايي را
خزان بي مروت كرد بيدادي درين گلشن كه برگ عيش ميدانند مردم بينوايي را
بپوش از خودنمايي چشم اگر آسودگي خواهي كه زيرپاست آتشهاي عالم خودنمايي را
زحرف عشق رسواي جهان شد زاهدخودبين به ازده پرده داري نيست عقل روستايي را
ندامت ميرسد « صائب» بفرياد خطاكاران كه خون در ناف گردد مشك آهوي ختايي را
بيت اول :
تقريب = نزديك شدن – نزديك كردن
حسن و زيبايي او بي وفايي را چنان از حد گذرانده است كه عاشقان از خدا مي خواهند كه هرچه زودتر فراق و جدايي را نزديك كند تا ما از شر اين عشق شوم نجات يابيم . يا اينكه از خدا مي خواهند كه هرچه زودتر دوري را به نزديكي و فراق را به وصال تبديل كند.
بيت دوم :
بي پروا = بي التفات تير هوايي = تير بي هدف
يكي از علل سرگشتگي عاشق اين است كه هدف تير به هدف نگاه معشوق واقع شده است . زيرا نگاه بي غرض و بي التفات معشوق دل تماشاگران را آماج تير خود مي سازد . حافظ گفته است :
مي دهد هركسش افسوني و معلوم نشد كه دل نازك او مايل افسانه كيست
بيت سوم :
گرد بر مي آوري = نابود كردن – دمار از روزگار كسي در آوردن
تو دريايي ولي برخلاف دريا كه حقوق آشنايي را رعايت مي كند و حتي در مردگي مردگان را به ساحل تحويل مي دهد ، تو دمار از روزگار عاشقان خود بر مي آوري و ظلم و ستم مي كني . (اين بيت واسوخت دارد . يعني اينكه شاعر بر خلاف شعر خود به سرزنش معشوق مي پردازد.)
بيت چهارم :
انگشت زنهاري = مقتضاي حال انكار است . مبالغه انگشت زنهار بصورت مو در مي آيد ، يعني مو بر بدنم راست مي شود. گرفتار در خم زلف او چنان سعادتي محسوب مي شود كه اگر حتي عاشق در خواب هم ببيند كه از عشق او رها شده مانند دندانه هاي شانه هرموي او را انگشت زنهاري مي شود.
بيت پنجم :
افراد ساده لوح خيلي زود تحت تاثير قرار مي گيرند و گل نيز چون ساده لوح است بي وفايي را از شبنم ياد گرفته است ( شبنم در زبان فارسي نماد ناپايداري است .)
بيت ششم :
خزان ناجوانمرد در اين سر زمين بيداد كرد و نواي بلبلان را خاموش ساخت تا آنجا كه مردم بدبختي و بيچارگي را سازو برگ زندگي مي دانند . ( احتمالاً منظور از خزان بي مروت حمله ناجوانمردانه مغول است و مراد از گلشن كشور ايران است .)
بيت هفتم :
اگر خواستار دل آسودگي و آرامش خاطر هستي از خود نمايي چشم بپوش ، زيرا آتش ها و فتنه هاي عالم به خودنمايي وابسته است .
بيت هشتم :
روستايي = نماد انسان محدود است . هر انسان اگر از حد خود پا بيرون بگذارد مانند آن روستايي است كه از ده بيرون آمده و رسوا شده است . (شاعر زاهد را به روستايي تشبيه كرده و زندگي در محيط خشك مذهبي را به روستا و مطرح شدن مسائل مربوط به عشق را در پيش زاهد شبيه مطرح شدن مسائل شهري در پيش روستايي دانسته است .)
بيت نهم :
همچنانكه خون در نافه آهوي ختا تبديل به مشك مي شود . همچنين خون گناه و فساد در ناف ندامت و توبه به مشك فلاح و صلاح تبديل مي شود . (آهوي ختا ، ختا در نزديك كشور چين (تبت ) است .)
صفحه 85 كتاب : محمد تقي بهار گفته است :
بهار از استادان مسلم شعر فارسي است . بهار در سال 1265 شمسي در مشهد متولد و در سال 1330 در تهران براثر بيماري سل فوت كرد. بهار آدم عجيب و غريبي بوده است . هيچ شاعري نيست به اندازه بهار و فردوسي كه به ايران فكر كرده باشند . در 100 سال اخير هيچ شاعري به اندازه بهار به استحكام او قصيده نسروده است . بهار شاعر آزاديخواه و بسيار آدم جسور بوده است . مدتي از عمرش را در زندان بوده است . اين شعر را در ستايش صلح و در نكوهش جنگ سروده است . در اين شعر وزن بسيار سنگين با محتواي جنگ توازن دارد.
مفاعلن مفاعلن مفاعلن = بحر رجز مسدس مخبون
فغان ز جغد جنگ و مرغواي او كه تا ابد بريده باد ناي او
بريده باد ناي او وتابد ابد گسسته و شكسته پر وپاي او
زمن بريده يار آشناي من كزو بريده باد آشناي او
چه باشد از بلاي جنگ صعبتر كه كس امان نيايد از بلاي او
شراب او زخون مرد رنجبر وز استخوان كارگر غذاي او
همي زند صلاي مرگ و نيست كس كه جان برد ز صدمت صلاي او
همي دهد نداي خوف و ميرسد به هر دلي مهابت نداي او
همي تند چو ديو پاي در جهان به هر طرف كشيده تارهاي او
چو خيل مور ، گرد پاره شكر فتد بجان آدمي عناي او
به هر زمين كه باد جنگ بر وزد به حلقها گره شود هواي او
دران زمان كه ناي حرب در دمد زمانه بي نوا شود زناي او
به گوشها خروش تندر اوفتد زبانگ توپ و غرش و هواي او
جهان شود چو آسيا و دمبدم بخون تازه گردد آسياي او
رونده تانك همچو كوه آتشين هزار گوش كركند صداي او
همي خزد چو اژدها و درچكد به هردلي شرنگ جانگزاي او
چو پر بگسترد عقاب آهنين شكار اوست شهر و روستاي او
كلنگ سان دژ پرنده بنگري به هندسي صفوف خوشنماي او
چو پاره پاره ابر كافكند همي تگرگ مرگ ، ابر مرگزاي او
به هر كرانه دستگاهي آتشين حجيمي آفريده در فضاي او
زدود و آتش و حريق و زلزله ز اشك و آه و بانگ هاي هاي او
به رزمگه « خداي جنگ » بگذرد چو چشم شير ، لعلگون قباي او
به هر زمين كه بگذرد بگسترد نهيب مرگ و درد ، ويل و واي او
دو چشم و گوش دهر كور و كر شود چو بر شود نفير كرناي او
جهانخواران گنج بر به جنگ بر مسلطند و رنج و ابتلاي او
بقاي غول جنگ هست درد ما فناي جنگباران دواي او
ز غول جنگ و جنگبارگي بتر سرشت جنگباره و بقاي او
الا حذر زجنگ و جنگبارگي كه آهريمن ست مقتداي او
نه بيني آنكه ساختند از اتم تمامتر سليحي اذكياي او
نهيبش ار بكوه خاره بگذرد شود دو پاره كوه از التقاي او
تف سموم او به دشت و در كند ز جانور تفيده تا گياي او
به ژاپن اندرون يكي دو بمب ازان فتاد و گشت باژگون بناي او
تو گفتي آنكه دوزخ اندرو دهان گشاد و دم برون زد اژدهاي او
سپس بدم فرو كشيد سر بسر زخلق ووحش و طير و چارپاي او
شد آدمي بسان مرغ بابزن فرسپ خانه گشت گردناي او
بود يقين كه زي خراب ره برد كسي كه شد غراب رهنماي او
به خاك مشرق از چه رو زنند ره جهانخوران غرب و اولياي او
به خويشتن هوان و خواري افكند كي كه در دل افكند هواي او
نهند منت نداده بر سرت و گر دهند چيست ماجراي او
به نان ارزنت بساز و كن حذر ز گندم و جو ومس و طلاي او
بسان كه كه سوي كهربا رود رود زر تو سوي كيمياي او
نه دوستيش خواهم و نه دشمني نه ترسم از غرور و كبرياي او
همه فريب و حيلتست و رهزني مخور فريب جاه و اعتلاي او
غناي اوست اشك چشم رنجبر مبين بچشم ساده در غناي او
عطاش را نخواهم و لقاش را كه شومتر لقايش از عطاي او
لقاي او پليد چون عطاي وي عطاي وي كريه چون لقاي او
كجاست روزگار صلح و ايمني ؟ شكفته مرز و باغ دلگشاي او
كجاست عهد راستي و مردمي ؟ فروغ عشق و تابش ضياي او
كجاست دور ياري و برابري حيات جاوداني و صفاي او
فناي جنگ خواهم از خدا كه شد بقاي خلق بسته در فناي او
زهي كبوتر سپيد آشتي كه دل برد سرود جانفزاي او
رسيد وقت آنكه جغد جنگ را جدا كند سر به پيش پاي او
برين چكامه آفرين كند كسي كه پارسي شناسد و بهاي او